آیا هنوز هم نمایش در کاشان کار آسانی نیست

جابر تواضعیکاشان فردا ـ چند وقت پیش، کپی چند صفحه از یک مجله قدیمی به دستم رسید به اسم «خواندنی‌ها» که با مدیریت «علی‌اصغر امیرانی» و با شعار «شامل بهترین مطالب خواندنی مطبوعات کشور» روزهای شنبه و سه‌شنبه هر هفته منتشر می‌شده. این کپی، تاریخ شنبه 20 مهر 1325 را دارد و در شماره 15 سال هفتم مجله یا شماره 218 اش منتشر شده.

عنوان مطلب این است: «نمایش در دارالمؤمنین کار آسانی نیست» که آن‌را یکی به اسم «طوابی» (کیفیتش خیلی بد است و خوانا نیست) نوشته و قبلاً در روزنامه شاهد منتشر شده. رویم سیاه؛ ولی طوابی که سال تحصیلی قبل از طرف اداره موسیقی مأمور به تدریس در آموزش‌گاه‌های کاشان بوده، نوشته‌اش را این‌طور شروع کرده که: «هیچ اثری از ترقی و پیش‌رفت در این شهرستان پیدا نمی‌شود. مردم این شهر اکثراً کاسب و کارگرند. از صبح اول آفتاب تا غروب کار می‌کنند. غروب تا پاسی از شب هم در مجالس روضه‌خوانی و سینه‌زنی می‌گذرانند. باز صبح روز بعد کارها تکرار می‌شود!»

آغازِ برنامه‌های ما از هم‌اکنون شروع شد
می‌گوید طرف را به ده راه نمی‌دادند، سراغ خانه کدخدا را می‌گرفت. او هم، دو ماه بعد از ورودش به شهر، به این فکر می‌افتد که چرا شهری با این جمعیت، یک سینما یا تئاتر ندارد. بعد کم‌کم خودش به صرافت می‌افتد که نمایشی ترتیب بدهد.

رئیس فرهنگ، نمایش‌نامه را می‌خواند و خوشش می‌آید. اما: «یک موضوع مهم و اشکال بزرگ، رُل زنانی بود که می‌بایست در این نمایش شرکت کنند و در شهری که مردمش آن‌جا را دارالمؤمنین می‌خوانند، این کار عملی نبود. مردمی که از صدای ساز گریزان و با نهضت نسوان، حتی با ترقی و تجدد مردان مخالف و علم و دانش را کفر می‌دانند، مسلماً با دیدن نمایش خصوصاً موقعی که زن به قولِ آن‌ها بی‌حجاب شرکت داشته باشد، مخالف و از روی جهالت و به‌دستور ارباب تا پای جان حاضرند که از این اعمال جلوگیری کنند.»

رئیس فرهنگ هم اجازه می‌دهد، به‌شرطی‌ که زن در نمایش شرکت نداشته باشد. اما چون با روحیه اهالی آشنا است و میزش را هم خیلی دوست دارد، رونوشت نمایش‌نامه را به تهران می‌فرستد که از وزارت فرهنگ دستور بگیرد.

از این‌طرف آقای مزقونچی با قرض‌وقوله، تمرین‌های طاقت‌فرسای هرروزه را شروع می‌کند. جالب این‌جا است که در آن شرایط تصمیم می‌گیرد از درآمد نمایش برای دانش‌آموزان بی‌بضاعت عیدی بخرد. تخمین می‌زند حالا که یک ماه به عید مانده، حتماً جواب وزارت‌خانه تا 24 اسفند و جمعه آخر سال از تهران خواهد رسید. پس همان روز را برای شروع نمایش انتخاب می‌کند تا بتواند عیدی‌ها را قبل از عید تهیه کند.

مصائب نه‌چندان شیرین
روزهای سختی است. بازی‌گر کم دارند و چند تا از بازی‌گران مجبور می‌شوند سه نقش بازی کنند. سالن و صندلی و دکور و لباس جور می‌کند و از هرگوشه شهر پنج‌شش‌تا صندلی جمع می‌کند برای یک سالن نمایش سیصدنفره: «برای سالن نمایش هم یک عمارت که انبار اداره اقتصاد بود، با خواهش‌ها و تشبثات، چند روز در اختیار بگیریم. آن‌هم چون عایدی نمایش مربوط به دانش‌آموزان بی‌بضاعت بود، آقای رئیس اقتصاد از نظر تشریک مساعی این کار را کردند ولی آن‌جا سن نداشت.» 

ولی پیش‌بینی‌ها غلط از آب درمی‌آید و جواب وزارت فرهنگ تا 29 اسفند هم از تهران نمی‌رسد: «چند تلگراف فوری و غیرفوری به‌وسیله فرهنگ یا خودمان مخابره شد. نتیجه این شد که با این‌همه زحمت موفق نشدیم پیش از عید این کار را عملی کنیم. بیش‌تر عیب این‌جا بود اشخاصی که به ما چیزی قرض داده بودند، مطالبه می‌کردند و اثاثیه و کرایه را هم نمی‌شد زیاد نگاه داریم.»

معلم مزقونچی خودش شال و کلاه می‌کند و می‌رود تهران برای گرفتن مجوز که می‌بیند موافقت را به کاشان فرستاده‌اند. ولی اثاثیه هرکسی را پس داده‌اند. کارگردان سمج از رو نمی‌رود و دوباره از نو همه آن اسباب و اثاثیه را جمع می‌کند و روز نمایش اعلان می‌شود و بلیت‌ها را هم پخش می‌کنند.

گروه فشار و آفتابه‌داران عرصه فرهنگ
اما از آن‌جایی که در این مملکت، آفتابه‌داری مسجد شاه – مخصوصاً در زمینه فرهنگ- شغل مسبوق به سابقه‌ای است، این وسط سروکله شهربانی پیدا می‌شود که باید از ما هم اجازه بگیرید. مثل یک بچه خوب اجازه می‌گیرند و خوش‌بختانه این مشکل خیلی طول نمی‌کشد.

آمّا… این‌جای قصه نشان می‌دهد کاشان از نظر گروه فشار و دفاع از ارزش‌ها از همان زمان‌ها شهر مترقی و پیشرفته‌ای بوده: «منتظر روز عمل یعنی نمایش بودیم، غافل از این‌که در پشت پرده علیه ما چه اقداماتی می‌شود. دسته‌جات بر علیه ما فعالیت می‌کردند و می‌گفتند این‌جا دارالمؤمنین است و شهر نمایش نیست. بعد از زمان شاه فقید تاکنون کسی نمایش در آن‌جا نداده بود. ما هم با مخالفت کلیه اهالی البته جز عده کمی که از 500 نفر تجاوز نمی‌کرد، مواجه شدیم. این اشخاص گاه دسته‌جمعی و گاهی رؤسای آن‌ها پنهانی یا با تلفن از فرماندار و رئیس شهربانی و رئیس فرهنگ جداً خواسته بودند که این نمایش عملی نشود. هنوز پرونده این امر در اداره فرهنگ کاشان موجود است که خیال می‌کنم پرونده‌ای از آن قطورتر آن‌جا موجود نباشد.»

چانه‌زنی از بالا، فشار از پایین
رئیس شهربانی که هنوز مهر حکمش خشک‌نشده، از آقای مزقونچی خواهش می‌کند نمایش را چند شب عقب بینندازد تا او مردم را آرام کند. او هم قبول می‌کند و اعلان می‌دهد که روز نمایش عوض شده. ولی مردم آرام نمی‌شوند: «از اطراف هم مکرر پیغام‌های تهدیدآمیزی برای ما مخصوصاً برای من که باعث این کار شده بودم می‌فرستادند. حتی تهدید به مرگ هم کردند و ما از جا درنرفتیم. منتها این تهدیدها ما را هوشیار کرد. از آشنایان بچه‌های گردن‌کش کاشان را که جزو تیپ جوانان خوش‌گذران و در نتیجه موافق ما بودند، با خود همراه کردیم و آن‌ها قول دادند به کار خود مشغول شویم، امنیت با آن‌ها. البته در صورت لزوم، قوای شهربانی به ما کمک می‌کرد. ولی برای احتیاط و پیش‌بینی از آن‌ها هم قول گرفتیم.»

برای سومین بار اعلان شروع نمایش منتشر می‌شود. ولی باز پیش از ظهر همان روز رئیس شهربانی پیغام می‌دهد که آقای فرماندار، نمایش‌نامه را خواسته‌اند. مزقونچی موردنظر با دوتا از رفقایش به دیدار فرماندار می‌رود و توضیح می‌دهد که موضوع نمایش اخلاقی و اجتماعی و میهن‌پرستی و در یک کلام ارزشی است، بازی‌گر زن هم ندارد، وزارت فرهنگ و اداره شهربانی هم با آن موافقت کرده، دیگر چی می‌خواهید؟ خلاصه مخ فرماندار را می‌زند و موافقتش را می‌گیرد.

پایان باز
سخت در اشتباهید اگر فکر می‌کنید این پایان کار است. از این‌جا به بعدش را کپی نگرفته‌اند. ولی همین‌که این زجرنامه در صفحه سوم هم تمام نمی‌شود، یعنی این قِسم برخوردها در این مملکت مسبوق به سابقه است و تمامی هم ندارد و ما باید تا رفع و ریشه‌کن کردن تئاتر و نمایش هم‌چنان به کارهایمان ادامه بدهیم.

راستی سرنوشت این آقای معلم شما را یاد شخصیت «آقای حکمتی» در فیلم «رگبار» بهرام بیضایی نمی‌اندازد؟ آن‌جا هم اگر یادتان باشد اهالی محل بلایی سر او می‌آورند که دیگر هوس نکند برای بچه‌های مردم تیارت اجرا کند.

***
این مطلب به ‌واسطه «احمد صابر طحان» به دست من رسیده و او هم از حاج «غلام‌حسین سرببلوکی» گرفته. زمانی که آقای سربلوکی قصابی داشته، یکی دوره مجله خواندنی‌ها را بهش می‌فروشد که توش گوشت بپیچد. ولی او آن‌ها را صحافی می‌کند و می‌گذارد توی کتاب‌خانه‌اش. احتمالاً هدف احمد صابر به‌ عنوان «عضو شورای تصویب متون نمایشی» از رساندن این کپی به دست من و تأکیدش برای این‌که این مطلب را بنویسم، این است که بگوید: «خیال نکنیدها! ما سانسورچی‌ها ریشه‌دارتر از این حرف‌ها هستیم!»

پی‌نوشت: اشکالات دستوری و نقص جمله‌هایی که نقل‌‌قول شده، عمدی اصلاح نشده است.
جابر تواضعی ـ کاشان آنلاین

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.