درس معلم ار بود زمزمه محبتی

کاشان فردا – راستش ما امسال چند روز زودتر رفتیم پیشواز روز معلم و جمعه ششم اردیبهشت برای اسدالله کاظمی مدیر سابق‌ِمان در دبیرستان محمودیه سابق یک جلسه دیدار و دورهمی ساده و صمیمی گرفتیم. می‌گویم گرفتیم، چون لحظات آخر قرار شد اجرایش با من باشد. والا مثل همه کارهای خوب این مملکت ایده و استارتش با سلسله جلیله روحانیت بود.

وقتی رسیدم، دیدم آقای کاظمی دارد داستان روزی را که کاریکاتورش را کشیدم، با آب‌وتاب برای بچه‌ها تعریف می‌کند. اجرای برنامه‌ای که هیچ برنامه مشخصی ندارد، خیلی کار سختی است. غیر از گفت‌وگو با او درباره زندگی، معلمی و مخصوصاً دوران مدیریتش در محمودیه، از بچه‌ها خواستم چند ثانیه چشم‌ِشان را ببندند، از قالب رسمی و کت‌وشلوارپوش بیرون بیایند و بروند به همان سال‌های دهه هفتاد و از خاطرات مرتبط و مؤثرشان با آقای کاظمی بگویند. نتیجه آن‌قدر جذاب بود که بچه‌ها را از برق کشیدم تا جلسه را تمام کنم.

دورهمی و نکوداشت دانش آموزان سابق دبیرستان محمودیه برای اسد‌الله کاظمی دبیر جبراما اوجش برای من جایی بود که از خود آقای مدیر خواستم بین بچه‌ها چشم بچرخاند، شرورترین و شیطان‌ترین‌ِشان را معرفی کند و ازش یک خاطره خفن بگوید. نگاه مختصری توی جمع چرخاند و با انرژی و قدرت تمام گفت: «خودت! اما خودت بگو…»

وقتی خنده جماعت تمام شد، گفتم که بعد از راهنمایی، درس خواندن و رقابت‌های احمقانه بر سر صدم و رتبه و این مزخرفات را کنار گذاشتم و دوره جدیدی را شروع کردم. دوره‌ای که اوج هجومم به ادبیات و سینما و کتاب و مجله و این چیزها بود و برای همین سراسر دبیرستان جدی‌جدی برایم خاطره است و حتی از دانش‌گاه بیش‌تر دوستش دارم.

در این سال‌ها کارم خواندن کتاب و مجله و کشیدن کاریکاتور دبیرها و نهایتاً طراحی و ایده‌پردازی برای شرارت‌های تازه و خلاقانه در کلاس و مدرسه بود. معاون مدرسه به دلیل همان ایده‌پردازی‌ها یا چیزهایی که می‌نوشتم و سر کلاس می‌خواندم زیاد اخراجم می‌کرد و آقای کاظمی بعد چند روز برم می‌گرداند سر کلاس. اما علاقه‌ام به مطالعه باعث می‌شد روزهای زیادی را هم که مجبور بودم یک‌لنگه‌پا پشت دفتر باشم، هدر نرود.

آقای کاظمی دبیر جبر سال اول ما هم بود. یادش به خیر، ثلث اول با همین درس برای اولین بار تک گرفتم. از شما چه پنهان اصلاً ناراحت نبودم و حتی از این دهن‌کجی به رقابت‌های بی‌دلیل و بی‌هدف ابتدایی و راهنمایی لذت می‌بردم. مادرم – برای اولین و آخرین بار در طول زندگی تحصیلی‌ام- برای چُغلی آمد مدرسه. نیم ساعتی برای آقای کاظمی درد دل کرد که درس نمی‌خواند و همه پول‌هاش را «گل‌آقا» می‌خواند و کاریکاتور می‌کشد و از این حرف‌ها.

آن روزها خرید گل‌آقای پانزده تومانی جرم حساب می‌شد. از آن‌طرف دزدکی خواندنش لطف و کیف بیش‌تری داشت. آقای کاظمی با آرامش همیشگی به حرف‌ها و در حقیقت جیغ‌های مادرم گوش داد. بعد سعی کرد دعوت به آرامشش کند. بعد برای این‌که خیلی به آرامشش دعوتش کند، گفت: «خانم تواضعی، چه اشکالی دارد؟ بگذار بخواند. خود من هم مشترک گل‌آقا هستم…» و اشاره کرد به گوشه دفتر.

دوربین نگاه مادرم با ناباوری چرخید سمت کوه گل‌آقایی که کنار دفتر تلنبار شده بود. چندبار با تعجب بین آقای کاظمی و گل‌آقاها رفت و برگشت و دست‌آخر بدون هیچ واکنش خاصی صحنه را برای همیشه ترک کرد. جوری که تا ظهر نگران بودم انفارکتوس نکرده باشد.

اما همین برخورد و جمله بسیار ساده باعث شد بعد از آن من با خیال راحت و با حمایت پدرانه و نامحسوس آقای کاظمی، مسیر فرهنگی‌ای را که انتخاب کرده بودم ادامه بدهم.

پ ن: منظور از سلسله جلیله روحانیت به‌طور مشخص حجت‌الاسلام دکتر حامد شیواپور است.

جابر تواضعی – کانال زیردرخت انجیر

از این نویسنده:
+ تنور فرهنگ، جالیز سیاست

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.