فردا درختان توبه می کنند

محسن غفاریکاشان فردا – محسن غفاری/ ای کاش هرگز جوانه نمی‌زدم. ای کاش بر تن درخت نمی‌روییدم و از سوز تشنگی می‌سوختم.
ای کاش آتش به جانم می‌افتاد و خاکستر می‌شدم. ای کاش این درد به جانم نمی‌افتاد و همچون شاخه‌های دیگر به زندگی آرام خود دل خوش می‌کردم.

کاش همچون شاخه‌ای هرز و خشک، زیر پای رهگذران می‌پوسیدم. اصلا شاخه نبودم، چوب نبودم، به چشم نمی‌آمدم.
ای کاش دست‌های آلوده‌ات مرا نمی‌برید، نمی‌انداخت و نمی‌تراشید؛ تا تیری بسازد سهمگین و کشنده‌ی آلوده به زهر.

چه می‌شد اگر به اندیشه‌ی نفرین‌شده‌ات نمی‌افتاد که این چنین از شاخه‌ای غریب تیری بتراشی، به سهمناکی ماری زهرافشان؟

کاش به اندیشه‌ی چرکین‌ات نمی‌رسید که دو تیر بتراشی و در دو سوی، به هم ببندی و سه شعبه‌ی هول‌انگیزی بسازی هراسناک.

کاش اصلا به نینوا نمی‌رسیدی. ماری گزنده یا کژدمی تیزرو کارت را می‌ساخت تو که به هر ضربه‌ای از پا در نمی‌آیی. الا همان ماری که در خفا تو را بگزد یا کژدمی زهرآگین که کارت را تمام کند.

تو هفت جان داری مثل سگ. آن روز در آن غوغای فریب و نیرنگ که با کوله‌باری از تیر و کمان به دستور مردی متعفّن و سیاه، روی از صف سپاه بیرون زدی و رودرروی خیمه‌های امام مظلوم ایستادی و گستاخانه چشم در چشم‌های او دوختی، و لبان هرزه‌ات را به پوزخندی احمقانه کج کردی؛ کاش زمین دهان باز می‌کرد و تو را همچان توبره‌ی نجاست می‌بلعید.

کاش دست نداشتی، کاش کمانت می‌شکست و زه آن می‌برید. کاش مرا در کمان نمی‌گذاشتی و به ضرب تمام نمی‌پراندی منِ شرمگین را.

ای کاش به قضای الهی می‌شکستم و پیش پاهایت می‌افتادم و شرمنده‌تر از هر موجودی، در خاک فرو می‌رفتم و این زمان را نمی‌دیدم که در دل آسمانی که امام مظلوم، کودکش را روی دست برده بود، به پرواز درآیم.

زمان باید می‌ایستاد؛ من باید می‌شکستم. نفرین برتو، با من چه کردی؟ این چه سرنوشت شومی بود که برای من رقم زدی؟ دستهایت بریده و اندیشه‌ات سوخته باد ای فرزند شیطان. هزاربار نفرین بر تو و دنباله‌هایت.

گناه من چه بود که تیری ساختی سه شعبه و در معرکه‌ای ناجوانمردانه در کمان بردی و پرتاب کردی به ضرب تمام. به کجا؟به چه نشانه‌ای؟ چرا این پوزخند میمون‌وارت تمام نمی‌شود؟

کاش می‌چرخیدم به سوی خودت و در سینه‌ی سیاهت می‌نشستم تا تاریخ به نفرت و نفرین از من یاد نکند. به کجا می‌روم چنین با شتاب باد؟ این که همان امام تنهاست. این هم کودک نورسیده است روی دست او. ناله می‌کند، ضجّه می‌زند. انگار سال‌هاست نه شیر خورده نه آب دیده.

کاش بشکنم، کاش زمان درجا بماند. آه این گلوی کودکی تشنه است‌؟ این گلوی اوست؟ این منم تیر سه شعبه. ای آسمان فرو بریز، ای هستی از هم بپاش. آه این خون کودک است که به هوا می‌پاشد؟ این نالة پدر است در عزای کودکش؟

خدایا با این همه شرم چه کنم؟ کاش هرگز جوانه نزده بودم. کورباد چشم سه‌شعبه‌ی من که بر بلورین گلوی تو نشستم. می‌بینی عاقبت شوم مرا. آه امام مظلوم همه‌ی هست و نیست این سرزمین را تکان داد. سیاه باد روزگارت ای حرمله‌ی کودک‌کش. مرا در خون خدا شناور می‌خواستی ای بوزینه‌ی کج‌اندیش سیاه دل، صله می‌خواستی؟

من از چوب‌بودن خود شرمگینم. درد دارم، شرم دارم می‌دانم علاج کار من آتش است.
کاش به زمین گرم می‌خوردی. شکسته باد هرچه چوب است، هرچه تیر است، سیاه‌روی باد هرکه حرمله …
اینک توبه می‌کنم.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.