به بهانه مرگ ناگهانی رتبه نخست کنکور سراسری سال ۷۳

کاشان فردا – گاهی آدم از شنیدن اخبار غیرمنتظره و ناگوار، اختیار از کف می‌دهد، آدم‌ها باید خودشان را عادت بدهند برای شنیدن اخبار ناگوار. امروز صبح گفتم تلگرام را باز کنم ببینم دنیا چه خبر است، یکی از دوستان خبر درگذشت «مرتضی رحیمی محمدآبادی» را برایم فرستاده بود در اثر تصادف در جاده اردستان. مرگ نابهنگام وی برای من که روزها و هفته‌های قبل بارها با وی در تماس تلفنی بودم شگفت و درناک بود.

مرتضی را اولین بار در دهه هشتاد، موقعی که با مجله رسانه دانشگاه کاشان همکاری داشتم دیدم. شنیده بودیم که بچه محمدآباد است و سال‌ها پیش (سال ۷۳) رتبه یک کنکور رشته انسانی شده است. گفتیم ببینیم این نخبه روستانشین الان چه روزگاری دارد؟ و این مساله بهانه‌ای برای مصاحبه با وی و درج آن در مجله بود.

به اتفاق آقای محمد خداداد که امروز این خبر هولناک را برایم فرستاد به منزل پدری‌اش در محمد‌آباد رفتیم، خانه‌ای قدیمی و خشت و گلی به شیوه حیات مرکزی مانند همه خانه‌های دوران قاجاری و اوایل پهلوی که به رغم سادگی، صفای خاص خودش را داشت.

مرتضی هم مانند همان خانه، صمیمی و باصفا بود، گویی با آشنایی قدیمی روبه‌رو شده‌ایم. وی دانش‌جویی بود که در این خانه روستایی بدون یک ریال هزینه و به قول خودش فقط با هفتصد تک تومان هزینه ثبت‌نام در کنکور شرکت کرده بود و در مقابل رقبایی که میلیون‌ها تومان هزینه کرده و امکانات بسیار زیادی داشتند، نفر اول شده بود.

مرتضی رحیمی محمدآبادی،
مرتضی شخصیتی ساده و دوست‌داشتنی داشت و انسان از همان اول جذب وی می‌شد، با هوش اما متواضع بود. از همان جا دوستی‌مان شکل گرفت، دیر به دیر یکدیگر را می‌دیدیم، خجالتی نبود اما محجوب بود، سرش به کار خودش بود، مگر اینکه سراغی از او می‌گرفتی. یکی دوبار به بهانه‌ای قرار ملاقاتی گذاشتیم.

یک بار با محمد خداداد او را از خانه برداشتیم و به بی‌بی شاه‌زینب یزدل رفتیم و در بیابان‌های پیرامون آن ساعت‌ها قدم زدیم و از هر دری گفتیم. ایرادی که من گاهی به او می‌گرفتم این بود که چرا جاه‌طلبی ندارد، ادامه تحصیل نداده و در اینجا مانده است. گفت کاری قرار باشد بکنیم همینجا انجام می‌دهیم و من علاقه‌ای به بالا رفتن ندارم نهایتش آدم وزیری … چیزی می‌شود که برایم اهمیتی ندارد.

پس از گرفتن مدرک کارشناسی‌ارشد به ولایت خودش برگشت، در دوره‌ای عضو شورای آبادی بود تا خدمتی که در توانش بود برای مردم انجام دهد. در اداره کار و تعاون آران و بیدگل مشغول کار شد و مدت زیادی رئیس اداره بود، تا این که به‌خاطر حفظ توازن مدیران آرانی- بیدگلی از ریاست اداره کنار گذاشته و به کاشان منتقل شد. البته این امر اسباب آرامش و آسایش وی را فراهم آورده و فراغت بیشتری نصیبش می‌کرد.

مرتضی عاشق تاریخ و فرهنگ منطقه کاشان بود و گاهی مباحث کاشان‌شناسی را با دقت مد نظر قرار می‌داد، یادم هست ایرادی دقیق به اولین کتابم «نوش‌آباد در آیینه تاریخ» گرفت چیزی که خودم نیز متوجه شده بودم، اما آن فهمیدن آن اشکال نگاهی فنی می‌طلبید، همان ایراد را هنوز رسول جعفریان در آثارش مرتکب می‌شود.

به فضاها و مکان‌های تاریخی و قدیمی می‌رفت و از آن لذت می‌برد، بارها به نوش‌آباد می‌آمد و سیاحتی در شهر می‌کرد، آثار تاریخی را می‌دید و در کوچه و ساباط مسجد جامع نوش‌آبادی قدم می‌زد و تحسین می‌کرد و بعد به به قول خودش فالوده‌ای می‌خورد و می‌رفت.

یک روز نیز که برای دیدن مراسم طلب باران جمعه آب درازه به آزران رفته بودم، مرتضی را تفرجگاه آب درازه دیدم، مانند بقیه مردم با خانواده به آنجا آمده بود و در سایه‌سار درخت و چشمه آب درازه زیراندازی انداخته و با خانواده نشسته بود، من را مهمان سفره بابرکت خود کرد و گپ و گفتی کردیم.

گاهی که امری ضروری پیش می‌آمد هر از چند سالی وی را می‌دیدم، اما آخرین تماس‌های تلفنی و واتساپی ما مکرر بود، در ارتباط با تعاونی گردشگری انوش‌آباد که به راهنمایی وی تاسیس کردیم، درباره مشکل لاینحل حقوق و مزایای کارکنان بازنشسته شرکت صنایع ریسندگی و بافندگی کاشان و دربه‌دری کارگرانی که بیش از ده سال است دنبال گرفتن حقوق از دست رفته خود هستند و هیچکس جوابگوی آنان نیست.

در ماه‌های اخیر یادداشت‌هایی برای من در واتساپ می‌فرستاد و نظر می‌خواست. این یادداشت‌ها متضمن تجربه شخصی‌اش از میراث تاریخی شهر بود، تاریخ را با تخیل و تجربه عینی در هم می‌آمیخت و چیزی می‌نوشت.

گویی عجله‌ای برای دیدن نبود، اواخر به او می‌گفتم نوش‌آباد که می‌آیی گاهی خبر بده در کویر اطراف قدمی بزنیم و گپ و گفتی بکنیم، اما گویی عجله‌ای از دو طرف نبود، به خیال این که زندگی ادامه دارد و شب دراز است و قلندر بیدار، اما زندگی ادامه ندارد، تمام می‌شود برای یکی و حسرت دیدار بر دیگری می‌ماند.

سخت است باور کنم؛ می‌گویم نکند این هم خبری ناموثق در تلگرام باشد، هنوز ناباورانه است مرگش، چگونه بگویم روحش شاد! اما باید پذیرفت که مرتضی تسلیم قانون مرگ شد، قانونی که زمان اجرایش خیلی دور به نظر می‌آید، اما خیلی نزدیک است.

همین صبحی بود که با خود گفتم باید بروم قراری که با مرتضی درباره خبری‌کردن مشکلات کارگران بازنشسته شرکت ریسندگی و بافندگی کاشان گذاشتم، پیگیری کنم تا لابه‌لای دیگر کارها فراموش نشود، شاید فرجی باشد برای این کارگران که یکی از نزدیکانم نیز جزو آنان بود.

اما گوشی را که باز کردم فهمیدم دیدار مرتضی نیز آرزویی محال شد، مانند آرزوی دیدار مادر که همین امسال ناگهان پرکشید و رفت و عقده‌اش برای همیشه گلوگیر ما شد و این قانون زندگی است: «ای بسا آرزو که در خاک شده» . روانش شاد

محمد مشهدی نوش‌آبادی – کانال کاشان‌شناسی

از این نویسنده:
+ عید قربان رمز پایان خشونت آیینی

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.