کاشان فردا – جابر تواضعی / سال ۸۲ یک جوان تازهنفس و پیگیر بودم و از همان اول هم بهعنوان مسئول صفحه در ویژهنامه روزانه نسل سوم جام جم کارم را شروع کردم. آنقدر انرژی داشتم که مدام برای بقیه سرویسها هم گفتوگو میگرفتم و گزارش و یادداشت مینوشتم. این روال وقتی «نسل سوم» منحل شد و ما به سرویسهای داخلی و اصلی روزنامه «تزریق» شدیم هم ادامه داشت.
مرتضی یکی از آشنایان دور ما بود که میدانستم حالا چند سالی است با جلسه «NA» پاک شده. چند بار ازش خواسته بودم من را هم ببرد جلسه. او هی میپیچاند و من دستبردار نبودم. تا اینکه یکبار اواسط ماه رمضان سال ۸۲ قبول کرد مرا هم ببرد. قرارمان شد وقت افطار، فلکه نمیدانم چندم تهرانپارس. آنجا با چند تا از رفقاش کلهپاچه را زدیم و راه افتادیم سرخهحصار.
هنوز مثل حالا جلسههای ترک اعتیاد و قدمبهقدم و «NA» برای همه شناختهشده نبود و ملت با فیلم و سریال و گزارش و مصاحبه و تبلیغات دهانبهدهان با آنها آشنا نشده بودند. انرژی فضا بدجور آدم را میگرفت. هیچوقت بین اینهمه آدم معتادی که خمار ولی پرانرژی دور هم بنشینند و با هدف مشترک و هولناکی مثل «ترک» دور هم جمع بشوند و دست هم را بگیرند، قرار نگرفته بودم.
از پیرمرد هفتادساله که وقتی دست دادیم، حس کردم دستم تو دستش خرد میشود بگیر تا نوجوان ۱۳ – ۱۴ ساله، همهشان به باورهای جدید رسیده بودند و همین باورها نمیگذاشت بروند سمت مواد. میدانستم توی موقعیت خاصی قرار گرفتهام. یک نویسنده و روزنامهنگار جوان که عالم و آدم را به چشم سوژه میبیند، از خدا چی میخواهد؟
مراسم تولد و معرفی و جشن و شادی داشتند و همهکاره و اصلیترین سخنران هم مرتضی بود. باور نمیکردم با چهار سال پاکی اینقدر خاطرخواه داشته باشد. وقتی مراسم تمام شد و همه رفتند سیِ خودشان، شروع کردم یواشیواش با خودشان ارتباط گرفتن.
اولیاش پسر یکی از طلافروشهای معروف بود که به پول آن موقع روزی صد هزار تومان کوکایین میکشید. ولی حالا برای پوشک و شیرخشک بچهاش هم مانده بود. روز اولش بود. یک پتو دور خودش پیچیده بود و هنوز هیچیاش نشده بود. میگفت: «پس من این چند سال تیتاپ میکشیدم؟!»
اجازه گرفتم صداش را ضبط کنم. قبول کرد. واکمن را زیر پتویش استتار کردم. ولی بعد کمکم دورمان جمع شدند. فهمیدند ماجرا چیست و مشتاق بودند تجربه خودشان را تعریف کنند. برایشان مهم نبود ضبط میشود. ترسم ریخت و با اعتمادبهنفس کامل واکمن را آوردم بیرون.
افتاده بودیم توی دور که یکهو چند نفر ریختند سرمان که این چیست و تو اینجا چه میکنی و اصلاً از کجا آمدهای. واکمن را گرفتند و نوارش را درآوردند که هر دوش را بشکنند. گفتم من هم مصرفکننده بودهام و یک سالی است ترک کردهام. پوزخند زدند که ما خودمان اینکارهایم، تو تا هفتجدت اینکاره نبوده. بعد گفتم همینجوری ضبط میکنم، ولی نمیشد با جواب الکی رد گم کرد. تابلو بود خبرنگارم.
در تمام این مدت منتظر بودم مرتضی مثل سوپرمن سر برسد و بگوید من با او هستم و همهشان سنگ رو یخ بشوند. ولی آب شده بود و رفته بود زمین. خیلی سعی کردم اسمش را نگویم که برایش دردسر نشود. ولی بعد گفتم با سخنران و مدیر جلسه که کاری ندارند و گفتم که با او آمدهام. اولش گفتند کدام مرتضی؟! بعد هم که مثلاً شناختند، گفتند مرتضی خیلی بیخود کرده، اینجا قانوناش برای همه یکجور است!
بینشان یک پسر جوان بود همسن خودم به اسم سعید. از همه هم بیشتر خطونشان میکشید. ولی بعد نمیدانم چی شد که غائله کمرنگ شد. او هم آمد دست من را گرفت و رفتیم لابهلای درختهای سرخهحصار. نوار و واکمنام را داد و گفت: «روشن کن. میخوام داستان خودم رو برات بگم.» خیال کردم میخواهد امتحانم کند و مِنمِن کردم. یک کام اساسی از سیگارش گرفت: «نترس، اینجا دید نداره. کاری باهات ندارند.»
صبح فردا توی روزنامه مسئول صفحه گزارش اجتماعی خفتم کرد که یالا بنویس، صفحه خالی است. بنا به عادت کمالگرایی مزمن و فرسایندهای که در این سالها شدیدتر هم شده، یک مطلب را به این زودی و راحتی تحویل نمیدادم. گزارش بدون بازنویسی؟ حاشا و کلاً! ولی این بار احضار شدم به سردبیری و مجبور شدم مثل بچه آدم بنویسم. مسئول صفحه یکییکی برگهها را از زیر دستم میکشید و میداد به معاون سردبیر و بعد حروفچینی. آخرین جملهام تیتر گزارش بود: «خواستن، توان پروازم داد.» همهشان هم کلی بهبه و چهچه کردند. من جدی نمیگرفتم.
روزی که گزارش چاپ شد، حالم خراب بود. نه ساختارش را دوست داشتم، نه نثرش را. خودم را لعنت میکردم که سوژه به این خوبی را حرام کردی. ولی وقتی رسیدم روزنامه، دیدم برایم تشویقی رد شده. اما همکاران گروه اجتماعی هم از تماسهای مردم کلافه شده بودند. من که رسیدم تا شب تماسها به من وصل میشد. همه با گریه و تشکر آدرس میخواستند. من هم شماره مرتضی را میدادم. تا او باشد دیگر وقتی هوا ناجور شد، خودش را لای درختهای سربهفلککشیده سرخهحصار گموگور نکند. این گزارش تأثیرگذارترین و شیرینترین مطلبی بوده که تا حالا نوشتهام.
از این نویسنده:
+ انقلاب و انگشتر عقیق بابا
کاشان فردا را در اینستاگرام دنبال کنیم: https://www.instagram.com/kashanefarda.ir