کاشان فردا ـ آوردهاند که مردی بود و پیوسته تتبع مکرهای زنان کردی و از غایت غیرت، هیچ زن را محل اعتماد خود نساختی و کتاب «حیلالنساء» را پیوسته مطالعه کردی.
وقتی در اثنای سفر به قبیلهای رسید و به حانهای مهمان فرود آمد. خداوندِ خانه (۱) حاضر نبود. ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت. زن چون مهمان را فروآورد، با او ملاطفات آغاز نهاد. مرد مهمان چون پایافزار بگشود (۲) و عصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: «خواجه این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟» گفت: حکایت مکرهای زنان است. زن بخندید و گفت: «آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب رمل بیابان به تخنهی خاک برون نتوان آورد، و مکرهای زنان در حد حصر نیاید.»
پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت درآمد. چنانکه دلبستهی او شد.
در اثنای آن حال شوهر او در رسید. زن گفت: «بلا آمد و همین ساعت هر دو کشته خواهیم شدن»، مهمان گفت: «تدبیر چیست؟» گفت: «برخیز و در آن صندوق رو». مرد در صندوق رفت. زن سر صندوق قفل کرد.
چون شوهر درآمد، زن پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب، شوهر را ساکن کرد و چون زمانی بود گفت: «تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟» گفت: «نه بگوی» گفت: «مرا امروز مهمانی آمد. جوانمردی لطیف، ظریف و خوشسخن. و کتابی داشت در مکر زنان و آنرا مطالعه میکرد. من چون آنرا بدیدم، خواستم که او را بازی دهم، به غمزه بدو اشارت کردم، مرد غافل بود، چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارات من مغرور شده و در دام افتاد و بساط عشقبازی بسط کرد، و کار معاشقت، به معانقت رسید. ساعتی درهم آمیختیم؛ هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منغَّض کردی.»
زن این میگفت و شوهر او میجوشید و میخروشید و آن بیچاره در صندوق میگداخت از خوف و روح را وداع میکرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: «اکنون آن مرد کجاست؟» گفت: «اینک او را در صندوق کردهام و در قفل کرده. کلید بستان و قفل بگشای تا بینی.» مرد کلید بستد، و همانا مرد با زن گِرو (۳) بسته بودند و مدتی بود تا نگاه میداشت و هیچیک نمیماندند. مرد چون در خشم بود، از جناب (۴) یادش نیامد و کلید بستد. زن فریاد برآورد که: «داری داری گرو بده.» (۵) مرد چون این سخن بشنید، کلید بینداخت و گفت: «لعنت بر تو باد که این ساعت مرا بر آتس نشانده بودی و قویطلسمی ساختی تا جناب ببردی.»
پس با شوهر به بازی درآمد و او را خوشدل کرد.
چندانکه شوهرش برون رفت، در صندوق بگشاد و گفت: «ای خواجه چون دیدی، هرگز بیش تتبع احوال زنان نکنی؟» گفت: «توبه کردم و این کتاب بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر آید.»
منبع: جوامعالحکایات ـ محمد عوفی
پانویسها
(۱) – مرد خانه
(۲) – کفش درآورد
(۳) – شرط
(۴) – شرطی که دو کس با هم بندند و معمولا با شکستن استخوان سینه مرغ میبندند.
(۵) – تعبیری است در مورد باختن شرط که امروزه گویند: «یادم تو را فراموش»