کاشان فردا ـ آوردهاند که روزی رسول (ص) نشسته بود. عزرائیل به زیارت وی آمد. مهتر(ع) از او پرسید: «که ای برادر! چندین هزار سال است که تو متقلّد این حماعتی، و چندین خلایق از جان جدا کردی، تو را بر هیچکس رحم آمد؟»
گفت: بلی یا رسولالله! در این مدت مرا دل بر دو کس سوخت: یکی روزی در دریا از تلاطم امواح بحر کشتی شکست، و اهل آن غرق کشتند. زنی حامله بر تختهپارهای بماند. گاه از نَوَردِ موج دریا به خضیض زمین میرسید، و گاه از حرکت باد، آبش بر فرق ایوان مینشاند. در این میان فرزندی از وی متولد شد.
بیشت بخوانیم:
+ خلعت و بوریا
مادر چون از طَلق مخاض فارغ شد، و به شاخ فراغ دستی زد، نظرش بر جمال پسر افتاد. خواست که از شرابخانه پستان شربتی بیاورد و پیش مهمانِ وقت برد، که به من بنده فرمان رسید که جان آن ضعیفه بردار. و آن کودک را در میان موج دریا بگذار. مرا بر آن کودک رحم آمد.
و دیگر بر شدّادِ عادَم رحمت آمد که سالها در آن بود که باغی ساخت و بهشتی پرداخت و جملهی عالم در آن صرف کرد. اهل قصص گویند که باغش را تا از زر بود و خوشه از مروارید، و سنگریزه از جواهر و درخت از مرجان، و شاخ از زمرّد و آب از عرق.
چون این بستان بدین صفت تمام شد، خواست که در آن بستان رود. چون به درِ بستان رسید، و قصد کرد که از اسب فرود آید، پای راست از رکاب برون کرد، و پای چپ در رکاب بود که فرمان آمد که جان آن ملعون بردار، و آن بیدین را از پشت اسب به زمین گیر. و چون جان او قبض کردم، دلم بر وی بسوخت که بیچاره عمری بر امید آن گذاشت و چشمش بر آن نیفتاد.
بیشتر بخوانیم:
+ ای خواجه! تو چگونه خواهی مرد؟
در این مفاوضه بودند که جبرئیل در رسید که: یا محمد! خدایت سلام میرساند، و میفرماید که به عزت و جلال من که شدّادِعاد، همان طفل بود که در آن دریای بیکران به آبش بپروردم و از دریای بیکرانش نگاه داشتم، و بیمادرش تربیت کردم و به پادشاهی رسانیدم؛ و بر من برون آمد و نعمت مرا به کفران مقابله کرد و عَلَم خویشتنبینی برافراست. لاجرم از آتش عذاب، آبِ او ببردم تا عاقلان را معلوم گردد که کافران را مهلت دهیم، اما مهمل نگذاریم.
چنانکه فرمود: اِنَمانُملی لَهِم لِیِزدادُوا اِثمًا و لَهُم عذابْ مُهین.
جوامعالحکایات ـ محمد عوفی ص ۳۶۵