کاشان فردا ـ «نصرتالله محمودزاده» نویسنده نامآشنای کشور و از پیشکسوتان حوزه ادبیات پایداری است که بهواسطه حضور مستمر در مناطق عملیاتی و ثبت و ضبط وقایع دوران دفاع مقدس، آثار درخشانی در حوزه جنگ بهویژه در شاخه گزارش و زندگینامه داستانی خلق کرده و به نوعی در آثار خود «پشت پرده جنگ» را به تصویر کشیدهاست.
چاپ و انتشار بیش از ۲۰ کتاب ارزشمند در حوزه دفاع مقدس و صدها مقاله و گزارش در مطبوعات کثیرالانتشار، حاصل ۳۰ سال تلاش بیوقفه این رزمنده و نویسنده در عرصه ادبیات پایداری است.
متن زير در سیامین گردهمایی فرماندهان مهندسی رزمی جنگ جهاد كه پنجشنبه ٥ مهرماه در سالن همايشهای وزارت جهاد كشاورزي برگزار گرديد، توسط وی ارائه شد:
و اگر دوباره جنگی آمد
و تو را دعوت به نبرد کردند
میدانی چه بگویی؟
آری؛ از قول ما کهنهسربازها بگو؛
به خدا ما دنبال جنگ نرفته بودیم
او آمد؛ بیهیچ استدالی، غیر از حماقت
ابتدا، میجنگیدیم که کشته نشویم
و بعد، جنگ یادمان داد
بکشیم تا کشته نشویم
عدهای رنگ رزمنده گرفتند
و عدهای نیز رنگ رزمندگی به خود پاشیدند
تعدادی جبههنیامده، راوی جنگ شدند
بله؛ نسلهای پس از جنگ؛
عدهای شهید شدند تا آینده زنده بماند
اما نه آیندهای به این شکل
راستی ما باید چه میکردیم؟
عدهای آمده بودند تا آدم حسابی شوند
عدهای آمدند تا بیپیکر شوند
و عدهای نیز پیکرتراش
حس عاشقی و معشوقی نیز جریان داشت
آیا جز جنگیدن چارهای هم داشتیم؟
گورمان را گم میکردیم و برمیگشتیم شهر؟
و سپس دزد غافلهی نفت میشدیم؟
دزد دکل ساختهنشده اما «فاینانس»شده با دلار نفت در عالم تحریمی آلوده؟
ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم
اما جنگ ۸ سال نزدیکتر از آینده بود
جان عزیز بود، ولی پای عشق هم در کار بود
رقص مستانهی شهدا غوغا میکرد
چه باید میکردیم؟ «یوسف» نمیشدیم؟
بر روی مین نمیرقصیدیم؟
میخانهی «فکه» را رونق نمیدادیم؟
دروازهی «خرمشهر» را آذین نمیکردیم؟
باور کنید، ای نسلهای بعد،
جوانِ جوان رفتیم، پیرِ پیر برگشتیم.
پس چه باید میکردیم؟
میگریختیم که کوفیمسلک شویم؟
که اعتقاداتمان به نرخ دلار و سکه حراج نشود؟
که نام لشکرمان را بر پیشانی بانکی رباخوار ننویسند؟
ما باید چه خاکی بر سرمان میکردیم که امروز سرکوفت نشنویم؟
بله؛ نسلهای آینده! قرارمان این نبود
و اگر دوباره جنگی آمد،
و تو را دعوت به نبرد کردند،
از قول ما بگو؛
به بعد از جنگ بیاندیشند
وقتی ارزشها را در خاکریز فکه جا گذاشتیم
ارزشها که عوض شود،
عوضیها ارزش شوند
وقتی شهر ما را غریبه میپنداشت
باور کنید، در آنروزها،
قطار قطار رفتیم.. واگن واگن برگشتیم
راست قامت رفتیم، کمر خمیده برگشتیم
دستهدسته رفتیم
و تنهای تنها برگشتیم
بیهیچ استقبال و جشن و سرور
فقط آغوش گرم مادری چشم انتظار
و دیگر هیچ
اما ایستادیم
میگویید، ما چه مرگمان بود؟
باور کنید ما هم دل داشتیم
فرزند و عیال و خانمانی داشتیم
با دل رفتیم، بیدل برگشتیم
با”یار”رفتیم، با”بار”بر گشتیم
با”پا”رفتیم، “با “عصا”بر گشتیم
با “عزم”رفتیم، با “زخم”برگشتیم
پر “شور”رفتیم، پر”شعور”برگشتیم
ما پریشانیم، اما پشیمان نه
ما همان کهنهسربازان پیادهایم که سواری نیاموختهایم
ما به وسوسهی قدرت نرفته بودیم
میدانید تعداد ما در ۸ سال چند نفر بود؟
۳/۵ درصد از جمعیت ایران!!!!
اما امام را تنها نگذاشتیم
ما غارت را آموزش ندیده بودیم
رفتیم و غیرت را تجربه کردیم
فریاد میزنیم که؛ اینان از ما نیستند
این حرامیان غافلهی اختلاس از ما نیستند
گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند
باور کنید، این خرافات خوارجپسند
وصلهی مرام ما نیست
نه اسب امام زمان دیدیم
نه بیذکر حسین جنگیدیم
آی، حرامیانِ بی غیرت، رحم کنید به این مردم خسته از دوی ماراتن ۴۰ ساله
ما استخوان در گلو، از امروز شرمندهایم
صورتی سرخ با سیلی دستانی که در فکه جا ماند
راستی اگر نمیرفتیم، چه میکردیم؟!
بله؛ نسلهای آینده، قرارمان این نبود.