کاشان فردا ــ آوردهاند که روزی مکالموت به نزدیک «سلیمان» پیعمبر آمد و مردی در پیش خدمت سلیمان بود. ملکالموت تیز در وی نگریست، آن مرد ترسید. چون ملکالموت بازگشت، آن مرد از حضرت سلیمان پرسید: این که بود؟ گفت: «ملکالموت».
مرد گفت: یا سلیمان! ترسم که مرا هلاک کند، باد را بفرمای تا مرا به زمین هندوستان برد تا از وی ایمن بمانم. حضرت باد را فرمود تا او ببرد.
بیشتر بخوانیم:
+ خلعت و بوریا
+ عمر کوته بین و امید دراز
بعد از ساعتی ملکالموت پیش سلیمان آمد. حضرت پرسید: کجا بودی؟ گفت: به زمین هندوستان. و من چون آن مرد را پیش تو دیدم، متحیر شدم، چون مقرر شدهبود جان او را در هندوستان بگیرم.
بیشتر بخوانیم:
+ داستان شداد
خدای عزوجل، در دل وی افکند تا از تو درخواست کند تا او را به هندوستان فرستی، و من در عقب او بروم و جان او را قبض کنم تا حکم قضا و قدر به نفاذ رسد.
و عالمیان بدانند «لامردَّ لقضائه و لا مانِع لِحُکمه» یعنی قضای خدا را برگشتی و و حکم او را مانعی نیست.
منبع: جوامعالحکایات محمد عوفی با تغییر