کاشان فردا – امروز پدرم به من سلام کرد. گفت: «سلام بابا.» من سرم را بالا آوردم و جواب دادم: «سلام بابا.»
رد شدهبودم، برای همین سرم را برگرداندم و بلند گفتم و دمی نمانده بود که یله شوم و تعادل دوچرخه به هم بریزد و پخش زمین شوم. این سلام شاید برای خیلی از پدر و دخترها عادی باشد؛ ولی برای من و پدرم نیست.
من سوار بر دوچرخه از روبهروی دکان پدرم رد نمیشوم. وقتی لابد شود، سرم را بالا نمیآورم که ببینم پدرم به من نگاه میکند یا نه. من و پدرم شبیه بسیارانی از پدران و فرزندان دیگر از سالهایی دیگر در یک مسیر نیستیم.
من شاخه شدهام و رفتهام به سمت خودم و پدرم هم مانده در زمین خودش. اگرنه به شاخوبرگ، ولی به ریشه محکم و پابرجاست.
میخواهم بیپردهپوشی پدرانه اعتراف کنم از جایی که پدر خیال کرد من مدام خطا میکنم و خواست جلو اشتباهات را بگیرد و صدایش بالا رفت تا راه راست را نشانم دهد، من ساکت شدم؛ ولی راه خودم را رفتم و رفتیم تا دور! از هم دور شدیم. ولی خون در ما جریان داشت.
من از بچگی دوچرخه را دوست داشتم و پدرم به تشویق برادرهایم گفت؛ مال من هم هست و من یادش گرفتم. تا سنی که چشمغرههای پدر وزن برنداشته بود، در کوچه و باغ و صحرا سوار میشدم. از سالهایی به بعد شبانه. یکی از هزاران راز بلوغ و نوجوانی…
سالها گذشت. دوچرخه با پسرم به خانهی ما برگشت. از پنجسالگیِ پسرم فهمیدم وقتی زنی، کنار یک پسربچه پنج – شش ساله، به همراهی رکاب بزند، زشت و عجیب به نظر نمیرسد و کمتر عیب است.
نگفته پیداست حمایت همسری که راهِمان میانداخت سمت رفتن. سمت کوچه، خیابان، محله. شهری که در آن میشد با نقش مادرانه، چادری کشید بر نافرمانی زنی که در خیابانهای شهر دوچرخهسواری میکرد.
من و پسرم اول از کوچه و محلهی خودمان و بعدتر از بیشتر خیابانهای این شهر با دوچرخههایِمان رد شدیم. نمیگویم راحت بود. همهاش هوای خوش بود و سرخوشی موسیقی و باد و تماشای زندگی در کاشان گرم.
در سربالاییها به نفسنفس میافتی. علیالخصوص که پشت سرت بوقهای ممتد معنیدار سوت بکشند. ولی سرانجام میرسی. به بلندی، به سبزی. بهجایی که بعدش سرازیری است، جایی که پایت را بگذاری روی رکاب و نفس عمیق بکشی و رها شوی در باد، در جاده، در راه،
حرفوحدیث هم شد. نقد و نظر که دوچرخهسواری در شأن چه کسی است؟ در چه سن سالی و یا دیگر متغیرهایی که ننگ بود و میبایست خجالت میکشیدم، منتها به روال شرایط؛ باگذشت ماه و سال، شرایط اجتماعی و حال مردم کاشان تغییر کرد و متلکهای همشهریان به سمت ماشاالله و ایوالله و خداقوت غرا سوق پیدا کرد، به پرهیز از اعتراف که متلکهای ناجور هم شنیدهام گاهی، عباراتی که لازمهی خیابانهای کم رفتوآمد و زمانهای خلوتی است.
در این میانه به روی نیاوردنهای پدر سنگینتر از همهی حرفها و نگاههایی بود که گاهی بود و بیشتر نبود. کشمکش رفتن یا نرفتن از جلوی دکان پدر حکایت دیگری است. سالهایی رفته بود و احترامی آمده بود که بابت گذشتن همین سالها بود. به نتیجه رسیدن آن فردایی که همه ترسش را داشتند/دارند.
اوایل یکبار پسرم خسته شد و قبول نکرد از بیراهه بزنیم و تند رکاب زد و رفت و من مجبور شدم با ترس تندتر رکاب بزنم و خدا خدا کنم پدرم جلوی دکانش نباشد، رفته باشد مسجد یا هرجایی غیرازآن جانپناه، دیوار که صندلی را تکیه میداد به دیوار و رو به آمدوشد خیابان مینشست. نبود؛ پدر نبود و نفسی کشیدم ولی ترس ردشدن از جلوی دکان هم ریخت. پسرم شیر شده بود، من اما تا خیلی وقت دم ردشدن از دیوار دلم تو میریخت.
امروز سلام پدرم با همان ریختن همراه بود و ضربان قلبی که لاجرم بالا بود. پدرم دستش را برای من بالا آورد و سلامم کرد و من سلام کردم به پدرم و خون از قلب برگشت و در همه تنم چرخید. من چرخیدن خون را در دستوپایم احساس میکردم؛ خونی که از رکابها بالا میآمد و به سرم میرسید و برمیگشت به قلب، قلبی که تندتر میزد.
من از خانه تا محل کار را با دوچرخه رکاب زدم. سرخوش از خنکی هوای سرصبح و خوش و خندان از سلام پدرم. دیگر میشد بیهراس در هر نقطه از شهری که در آن به دنیا آمده بودم رکاب بزنم. سرزدن به کوچههای تنگ و باریک محله پدری حتی.
حالا شادی زنی که اولین گواهینامهی موتورسواری را گرفته بود را، درک میکنم. مادری صبوری را یادِ زنها میدهد. مادرها یاد میگیرند برای بزرگشدن، صبر کنند. آنها به شادیهای کوچک دلخوشاند؛ به داشتنِ آزادیهای کوچک راضیترند تا وعدهی آزادیهای بزرگ هرگز نیامده… .
عطیه جوادیراد – کاشان نیوز
از این نویسنده:
+ «آنها و آرشیگ» و دوپارههای ابدی ازلی