کاشان فردا – مطلب دریافتی / گوش تا گوش مسجد زنان سیاهپوش نشسته بودند. فضا پر بود از بوی غمگین گلاب و اشک. و من مربی دختر نوجوانی بودم که به همراه برادر هشت سالهاش خیلی زود عزادار مرگ پدر شده بود.
صورت مسخشده از غمش به استقبالم آمد ،کنارش نشستم تا از بین سنگدلترین کلمهها چیزهایی بگویم که دختر لبریز از بغض کمی تسلی پیدا کند.
غمش بزرگتر از چیزی بود که در تصور من بگنجد. دخترک سر بر شانهی من میگریست و من هم….
در لابهلای سکوت او توجهام به صدای مداح جمع شد، چیزهایی که میشنیدم در باورم نمیگنجید:
«بچههای یتیمشده آقا رضا! دیگه پدر ندارید.
دیگه کسی رو ندارید که وقتی از مدرسه میآیید بهش سلام کنید.
روز پدر براش هدیه ببرید.
دیگه نیست تا قبولی بچههاش رو ببینه»
مداح میگفت و میگفت، و دخترک آنقدر به صورتش چنگ زده بود که رد خون را توی صورت رنجورش دیدم.
با همهی وجود عصبانی بود دلم میخواست بلند شوم و فریاد بزنم: جناب آقای مداحی که در غمانگیزترین لحظات زندگی مردم برایشان میخوانی این چه شیوهی عزاداری است
چطور دلت میآید با احساسات بیحد چند کودک چنین کنی؟
این چه رسم دردناکی است که هر چه بیشتر گریه از مردم بگیری ماهرتری؟
حاضری فرزندان خودت این چنین از روی عجز ضجه بزنند؟ آیا نمیشود با خواندن روضهای از آلالله این غم را به اندیشه ارزشمندتری پیوند داد؟ نمیشود به عزاداران دلداری داد؟
آیا نمیتوانید بدون نمکپاشیدن به عمیقترین زخم کودکانی صاحب عزا پولتان را دریافت کنید؟