کاشان فردا – حمیدرضا فهیمیتبار / تمام آرزویم این بود تابلویی به نامم، در خیابان اصلی شهر بالا میرفت، و مردمانی پشت دیوار اتاقم ساعتها منتظر چند دقیقه دیدنم، و چند واژه ناخوانا و سحرآمیز روی سر برگم.
کاپشن سفید و شلوار پاچهگشاد زیپدار با یک جفت کتونی چینی، یک کلاسور آبی با خودنویس سناتور. دوست داشتم کلاه طلاییاش از جیب کاپشنم بیرون باشد. این شده بود زندگی من.
خیلی خوشم میآمد که بچه پولدار جلوه کنم، کمکم به فکر کشتی با کنکور بودم. زندگی در عاج خیال و پرسه در کوچههای وهم و افسانههای نخنمای ایام جوانی، فتح قلههای نام و نشان، ماشین لوکس، ویلای رامسر، البته چون مایههای مذهبی داشتم، سالی سه روز روضهخوانی محرم در برنامههای خانه خیالیام طراحی شده بود.
دبیرستان محمودیه سال ۱۳۵۸، کنار بچههایی با جنس متفاوت از دوران راهنمایی، پسری دیدم خوشسیما، متواضع، بسیار سادهپوش، خوشحرف، خندان ولی با وقار، نجیب، با حافظهای قوی و هوشی زبانزد، سر به زیری فکور، اهل نماز، پشت تریبون میرفت، از خدمت به دیگران دم میزد، به تقوا دعوت میکرد، از جهان میگفت، از شوخیهای متداول بین جوانها پرهیز میکرد. پسری با احساس و حساس اما عاقل، کمی جوشی، کاملا با حیا، موهایی نسبتا مجعد و پرپشت، اهل کمک به دیگران.
احساسم میگفت او با همه متفاوت است. دلم را تسخیر خلقش دیدم، رفتار بیآلایش این مرشد رشید، چلچراغ ذهنم شد، هر دو در انجمن عضو شدیم، همکار و رفیق که نه، چراغ هدایت بود، تبرزین سلوکش عاج شیشهای خیالاتم را شکست، مرا به عیادت زخمیهای جنگ، کمکم مرا به دیدار خانواده شهدا برد.
صورت سفیدش در گرمای نصرآباد پوست انداخته، و چشمانش سرخ شده بود. روی دستان کشیدهاش ترک خورده بود
سالها گذشت، ۳۷ سال، همه را مرور میکنم هرچه فکر میکنم نمیتوانم بپذیرم حرف مزخرفی را که: «حمید گول خورد به گور رفت» من معتقدم «او نور خورده بود به طور رفت».
راستی اگر خانه همسایه را دزد بزند و صاحبخانه فریاد بزند! اگر خانمی اشک بریزد و با التماس دنبال فریادرسی بگردد، و یا کبوتری در قفس گرسنه بماند، اگر بیخیال خمیازه بکشم، شما به انسانیت من چند میدهید؟
جوانی گفت: اگر دوباره جنگ شود، به جبهه میروی! گفتم شما زودتر میروی، زیرا دیدم در مرگ گربهات میگریستی، فهمیدم شما هم اگر بشنوی به کودکی تجاوز کردهاند، حاضری بمیری و نبینی.
بله همیشه در جنگ و گرسنگی، عدهای مقصر و عدهای تقصیر دارند، ولی در تصادف یک راننده مست انسانیت میگوید نباید در کنار زخمیها برقصم.
جنگ ایران و عراق به هرحال از خباثت فرد و افرادی برآمده بود، اگر خباثتی نبود هیججا، جنگی نبود. آتش جنگ را اهریمنان میافروزند، ولی چه باید کرد وقتی جوجهها در آشیانه میسوزند؟
فکر می کنم غیرت حمید و مثل حمید در برابر کسانی که خرمشهر را محمره، سوسنگرد را «خفاجیه» و «اهواز» را «الاهواز» مینامیدند به خروش آمد.
من در برابر غیرت حمید و حماسه ماندگارش تمامقد میایستم و لی مرهمی برای داغش ندارم به جز، آه.
مرگ بر جنگ، ننگ بر خصومت و سلام بر غیرت و جوانمردی و ایثار و گذشت همه ایثارگران تاریخ بشریت.
سوم آبانماه سیوهفتمین سالگرد عروج شهید حمید شریفالحسینی است.
از این نویسنده:
+ رئیس هیئت باید معلم باشد