تو که استاد مُرده‌فروشی هستی، حالا برو خودت را بفروش

تو که استاد مُرده‌فروشی هستی، حالا برو خودت را بفروشکاشان فردا – تو که استاد مُرده‌فروشی هستی، حالا برو خودت را بفروش.

مرد جوانی نزد حضرت موسی رفت و با اصرار از او خواست که به او زبان بهایم و طیور (حیوانات) را بیاموزد.

حضرت موسی به جوان توصیه کرد: از این هوس خام گذر کن و دست بدار که این هوس خطر بسیار پیش و پس دارد.

اما منع حضرت، نه تنها در جوان اثر نکرد که او را حریص‌تر هم کرد، و حضرت موسی را در تنگنا قرار داد که لطف شما شامل حال خیلی‌ها شده، مرا از لطف محروم نکن.

بیشتر بخوانیم:
+ طی‌الارض برای مرگ

+ عمر کوته بین و امید دراز

+ پیامبر گرامی اسلام اسوه حسنه

حضرت موسی رو به خدا کرد و گفت: خدایا! این مرد گرفتار شیطان شده‌است، من اگر زبان حیوانات به او بیاموزم، به زیان او تمام خواهد شد. و اگر هم نیاموزم از من ناراحت و بددل خواهد شد. خدا به موسی فرمود: به او بیاموزان.

حضرت موسی باز هم به جوان اصرار کرد که این علم به درد تو نخواهد خورد. اما باز مرد اصرار و کرد و دست آخر از حضرت خواست که دست‌کم زبان سگ و مرغ را بداند و حضرت اجابت کرد.

جوان فردا بر درگاه خانه ایستاده و سگ و مرغ را تماشا می‌کرد که مرغ تکه نان بیاتی که از سفره مرد افتاده بود را برداشت و با خود برد. سگ به مرغ اعتراض کرد که تو می‌توانی دانه بخوری و من نمی‌توانم و این تکه نان بیات سهم من بود و تو درربودی.

مرغ گفت: غصه نخور. فردا اسب ارباب می‌میرد و تو دلی از عزا درخواهی آورد.

مرد تا این را شنید، فورا اسب را به بازار برد و فروخت.

فردا دوباره سگ به مرغ طعنه زد که دروغ گفتی و نه اسبی مرد و نه غذایی به من رسید و باز هم تو این تکه نان سهم من را بردی!.

مرغ جواب داد که اسب امروز مرد، اما ارباب دیروز آن را به دیگری فروخته بود، اما نگران نباش فردا استر ارباب خواهد مرد و تو می‌توانی شکمی از عزا درآوری.

مرد جوان باز تا این را از مرغ شنید، بلافاصله استر را به بازار برد و فروخت.

روز سوم دوباره سگ به مرغ طعنه زد که باز دروغ گفتی و از استر مرده خبری نشد. مرغ گفت: استر را هم ارباب فروخت و خسارت مرگش بر گردن دیگری افتاد. اما نگران نباش فردا غلام ارباب خواهد مرد و در عزای او غذاها خواهند پخت و فراوان غذا از باقی‌مانده غذاها و اضافه استخوان‌ها نصیب تو خواهد شد.

باز مرد تا این شنید، غلام را به بازار برد و فروخت و خوشحال بود که دانستن زبان این دو حیوان چه‌قدر به نفع او بوده و چه‌قدر جلو زیان‌های او را گرفته است.

روز چهارم که سگ به مرغ اعتراض کرد که از مرگ غلام و غذا برای او خبری نشد، مرغ گفت: نگران نباش، فردا خود ارباب می‌میرد و وراثان گاو او را می‌کشند تا اهل محل را در سوگ‌واری او اطعام دهند. خاطرت جمع باشد که اینبار دیگر کسی نیست که ارباب را به بازار ببرد و بفروشد.

مرد جوان تا این را از مرغ شنید، رنگ از رخسار پریده به نزد حضرت موسی رفت و از او کمک خواست. حضرت موسی خطاب به او گفت: آن روز که به تو می‌گفتم اصرار نکن و این علم نخواه، در خشت خام امروز را می‌دیدم. حالا تو که در فروش مردنی‌ها استاد شده‌ای، برو در بازار خودت را بفروش.

جوان در حال التماس به حضرت موسی بود که ناگهان حالش بد شد و لخته‌های جگرش را بالا آورد و جان داد.

مثنوی معنوی دفتر سوم ـ استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور

کاشان فردا را در اینستاگرام دنبال کنیم:  https://www.instagram.com/kashanefarda.ir

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.